امروز یه دفه دم غروب هوس کردم برم زیارت شاه عبد العظیم و رفتم

تا رسیدم اذان تموم شد و نماز مغرب شروع شد 

الله اکبر 

بسم الله الرحمن الرحیم . الحمد الله رب العالمین .......

تا سلام چه گذشت بر من نمیدونم 

نماز تموم شد 

اما دلم جای دیگه بود 

یه سر رفتم درد دل با حاج آقا مجتبی اروم شدم رفتم به زیارت برسم دلم دوباره رفت ... 

هر چه کردم نیومد نشستم اما باز هم نیومد 

تا این که اومدم خونه 

نشستم قیدار رو خوندم 

داستان اول که تموم شد دلم گرفت 

فهمیدم برگشته اما من نفهمیده بودم 

یهو دلم اشکش راه افتاد گفتم بیا با هم حرف بزنیم اومد نشست گفت بین الحرمین و رفت حالا هم دلم  اون جاست ولی بارونش اینجا توی چشمای منه :'(