همیشه از بازگویی بعضی خاطراتم می‌ترسیدم

حتی به اونا فکر هم نمی‌کنم که ناگهان دوباره ریشه های خودشون توی وجودم بدوونن.

اما به هر جهت بخشی از عمر رفته منن و من روز هایی رو با اون خاطرات زندگی کردم.

روز های سختی بود روز های یک طرفه عاشق بودن و یک طرفه مجنون بودن

روزهای زجر آور بیقراری و دوری از دلبر

تمام تلاشم را کردم که از این خاطرات فرار کنم اما ... چقدر سخت که ناگهان یک آشنای غریبه از اون زمان سر از خاکستر خاطرات بیرون بیاره و فقط احوالت بپرسه 

اخه چرا با من این جوری میکنی زمونه من چه هیزم تری بهت فروختم 

زیبا ترین روز هام رو که در جنون سوزودنم بذار حداقل امروز فراموش کنم 

خاطرات زنده نکن بذار فکر کنم اصلا نبوده و نبوده و نبوده اون روز ها 

روز های شیرین زهر آلود آشنایی اون روز اول توی باشگاه روز بعد توی نمایشگاه و روز ها و روز ها و روز ها 

لامصب بذار فراموش کنم اینکه پدرش که هنوز با لهجه شیرین آذری تهران نشین بودنش توی سرم میزد و گفت شما شهرستانی ... 

ای روزگار لعنتی بذار فراموش کنم اون روزی رو که گفت نوه فلانی هم میخواستش تو چی داری ؟!!

بذار فراموش کنم اونروزی رو که از سر جنون تبریک گفتم برای اینکه یا اینطرف یا اونطرف 

و همون روز بود که مجنون مرد ...


خاطره! ؛ امروز چرا از استخونای پوسیده من عبور کردی و لگد کردی 


برو دور شو


جایی برو که من نباشم 

نمیخوام یاد اون یک هفته تنهاییم توی خونه بیوفتم که گریه می‌کردم تا فراموشت کنم 

اره خواجه امیری میگه مرد گریه نمی‌کنه قدم میزنه ولی من گریه کردم تا فراموش کنم تا تویی که تمام وجودم رو گرفته بودی ذره ذره همراه اشک از وجودم خارج بشی

با خودم عهد کردم که دیگه برنگردی 

ولی اشتباه عزیزترین شخص زندگیم خاطرات شیرین ِ زهرآلود اون روز ها رو ...


و باز هم آخر قصه یادم تو را فراموش